رفیق جانم
جان دلم
قرار بود بعد مدتها برایت بنویسم ،کافه روبه روی دانشگاه همان جا دلمان خوش بود به قهوه هایش ..
طعم تلخ قهوه با شکلات عجیب می چسبید وقتی ماجرا بچه ها را می گفتیم ..
هنوز یادت هست ،آن روز بارانی ،همان روزی عجیب و غریب...
همان روزی که چشمهایت برق زد ،برق عجیبی که هنوز در. حافظه ام مانده ...ای کاش می نوشتم روز و ساعت و دقیقه ..
قرار بود بگویی از یک اتفاق عجیب ،یک دلهره ناگهانی ،یک آغاز بی انتها ...یک رویا دوست داشتنی و یک فصل زیبای زندگی ..
عجیب عطرت خوشبو بود ...انگار یک جوری به دل آدم می چسبیدی و من منتظر اینکه بگویی کجا ،کی دلت را جا گذاشتی ...
نگاهت کردم یک ذوق تمام در چشمهایت بود و یک لبخند شیرین روی لبت ..
گفتی از همان روزی که یکبار دلت لرزید
و من هنوز از حرفهایت و دوست داشتنی لحظه هایت خاطره دارم
می نویسم از همه لحظاتی که برایم گفتی و من غرق حرفهایت شدم
تو همان دختر زیبا دوست داشتنی بودی
و اما امروز بعد سالها می خواهم بگویم هیچ چیزی شکست نیست ،تو فصلی از زندگی را تجربه کردی شاید خیلی ها در حسرتش هستند ...دوست داشتن و عاشق شدن
زندگی حقیقت و واقعیتی تمام نشدنی ..
با هر شکستی و هر دست دادنی آدمها بزرگ می شوند گاهی به جبران خطا و گاهی بخاطر حقیقت و واقعیت وجودیشان،گاهی دست سرنوشت .غم دلت را که تکاندی همان جا بزرگ شدی ،می دانم حکایت تو ،حکایت خیلی از ما آدمها است در ادامه زندگی ...هر اتفاق تلخی انرژی زیادی از آدم می گیرد اما زندگی پر از هیاهو است پر از شروع های دوباره ...
سخت هست اما دوباره بلند شو ،شروع کن
بیا یک قراری با هم بذاریم ...بدویم با هم تا ته آن جنگل
...
در دل خرداد ماه ....
تا جایی که نفسمان بگیر د....
..هر بار که بغض کردی دوباره بزن به دل جاده و با همان آهنگ دلنشین ...همان مقصد همیشگی دوست داشتنی ...لحظه آرامش ..
آوین نوشت #